چند وقت پيش به يك جلسه بحث و گفتگو دعوت شده بودم كه موضوعش اين بود: “چيزهايي كه در ۱۰ سال اخير ياد گرفتهايد”. در طي اين جلسه يكي از مدعوين چيزهايي گفت كه به مذاق خيلي از حضار خوش نيامد، اما براي من جالب بود.
اين بنده خدايي كه گفتم كارآفرين موفقي است. داشت راجع به اين صحبت مي كرد كه چطور توانسته بود بعد از شلوغ شدن سرش با كار، روابط انسانيش با اين و آن را حفظ كند. متوجه شده بود كه به جاي اينكه هر دفعه سر يك ميز جديد بنشيند و آدمهاي غريبه و جديد را ملاقات كند، همان آدم قبليها را نگه دارد.
خيلي هم عالي. وقتش محدود است و ميخواهد آنرا با افرادي كه از قبل مي شناسد بگذراند. قربان آدم باصداقت.
تا اينجايش هيچ مشكلي نبود…
اما اين بنده خدا راه حلي براي اينكار پيدا كرده بود: ليستي از ۵۰ مخاطب مورد علاقهاش را بر روي گوشياش درست كرده بود و هر زمان كه وقتش خالي ميشد بر اساس اولويت بندياي كه مشخص كرده بود با اينها تماس ميگرفت. يعني هر وقت كه سرش خلوت ميشد به افرادي كه در اين ليست ۵۰ نفره حضور داشتند يا زنگ ميزد يا پيامك ميداد.
سپس ايشان گفت كه در انتهاي هر سال، اين ليست را اصلاح مي كند كه يعني جاهاي افراد را عوض ميكند، يك سري را از ليست خط مي زند و آدم هاي جديدي را اضافه مي كند. اما تعداد همان ۵۰ نفر باقي ميماند. اين تصميم گيري سخت به عهده اوست كه چه كساني را داخل اين ليست بگنجاند.
آدمهايي كه آنجا نشسته بودند از اين راه حل خوششان نيامد. ميتوانستي اين نارضايتي را از ميان جمعيت بشنوي – يكهو همه ساكت شدند و بين خودشان پچ پچ ميكردند. سپس زمان پرسش و پاسخ فرا رسيد و بيشتر سؤالهايي كه از اين بنده خدا كردند براي مسخره بازي بود، “آيا اسم من رو هم توي ليستت مي نويسي؟” در فضايي كه گرم و صميمانه بود، چنين حرفهايي حسِ فرصت طلبي و بده-بستوني را القاء ميكرد.
ولي من شخصاً از اين حرفها خوشم آمد.
اينجا يك بابايي را داريم كه خيلي كار سرش ريخته و بايد تصميمهاي سختي بگيرد. من اين بنده خدا را از نزديك ميشناسم و اگر به بنده اعتماد داريد بايد بگويم آدم خيلي خوبي است كه خيرش به بقيه ميرسد. اما از طرف ديگر اين را هم ميداند كه چه كارهايي باعث رشد كسب و كارش ميشوند. به جاي اينكه ژست سياستمداري بگيرد و دود سيگارش را به سمت ماتحت افراد ديگر فوت كند و بگويد “بهترين كاري كه از دستت برميآيد را انجام بده!” يا “من به همه كمك ميكنم!” خيلي رك و پوست كنده برگشت و گفت كه چه چيزي او را به اين درجه از موفقيت رسانده است.
قابل پيشبيني بود كه مردم هم از اين حرف بدشان بيايد.
نكته كليدي اين ماجرا اين است: مردم بدشان ميآيد ببينند سوسيس چگونه درست مي شود.
ما دوست داريم باور كنيم همه چيز همينجوري و بدون هيچ تلاشي بدست ميآيد.
براي مثال، يكي از دوستان من كه مادر سه بچه است، به من ميگفت كه دوستهاي خانمش از او ميپرسند چطور با اين مشغله كاري و خانواده ۵ نفرهاي كه دارد، ظاهر جذاب خود را حفظ كرده است. او هم در جوابشان با هيجان زياد راجع به جزئيات ورزش كردن و رژيم غذايياش صحبت ميكرده. حتماً ميپرسيد آنها چه واكنشي نشان ميدادند؟ دوستم ميگفت “حسابي عصبي ميشدند”. او مي گفت چيزهايي تحويلش ميدادند از قبيل اينكه “من كه از پس اين كار بر نميآيم” و “چه خوبه كه آدم وقت خالي داشته باشه”.
ميخواهيد بدانيد اكنون چه جوابي به آنها ميدهد؟ “… هيچي، من فقط حواسم هست كه چي ميخورم و با بچه هام زياد بازي ميكنم. همين”. آنها هم لبخند ميزنند و گفتگو را ادامه ميدهند.
مردم بدشان ميآيد ببينند سوسيس چگونه درست ميشود
تقريباً هيچوقت كسي دليل واقعي موفقيتش را به شما نخواهد گفت. ميدانيد چرا؟ چون جامعه اينطور ميخواهد. به نظرتان چند دفعه ديگر اين بنده خدا بالاي تريبون خواهد رفت و با جمعيت روبرويش درباره ليست ۵۰ نفره صحبت خواهد كرد؟ آنهم قبل از اينكه صداي نارضايتي مردم در سالن بپيچد و صداي او را غرق كند؟ يك يا دو سال كه بگذرد، پاسخ ايشان احتمالاً اينطوري خواهد شد كه: “بنده فقط تا جايي كه مي توانستم سخت كوشش كردم، تلاش كردن هميشه مثل يك مبارزه ميماند، اما من بيشترين چيزي كه از دستم برميآمد را انجام دادم. و ميدانم كه ميتوانم از اين هم سختتر تلاش كنم، در حال حاضر هم دارم روي اين قضيه كار مي كنم.” بله. به اين ميگويند يك جواب سياستمدارانه. مشخص است كه چنين جوابي سرهاي بسياري را به نشانه تأييد تكان خواهد داد و لبخندهاي بيشماري را به نشانه تحسين به لب حضار خواهد نشاند.
اما اين كجا و واقعيت كجا.
كليد ماجرا اين است كه درك كنيد اين داستان هميشه اتفاق ميافتد.
ممكن است جوابي كه از كسي دريافت ميكنيد حقيقت امر نباشد؛ درواقع جوابي سياستمدارانه و از پيش تمرين شده باشد كه بر اساس بازخوردهاي دريافتي گوينده از افراد ماقبل شما، طراحي شده است. براي مثال، آدم معروفي كه در برنامه آخر شبِ تلويزيون دارد ماجراي خنده داري را تعريف ميكند، شك نكنيد اين داستان را از قبل تمرين كرده است.
يا وقتي كه يك مجله را باز ميكنيد و عكس زيبايي از مجري يا بازيگري را درآن ميبينيد، مطمئن باشيد كه چندين و چند نفر متخصص مد، آرايشگر و چهره پرداز تلاش كردهاند تا عكس آن فرد خوشگل بيفتد.
البته كه هيچوقت نميآيند راستش را بگويند. اگر بتوانيد گيرشان بياوريد تا راز خوش عكسيشان را بپرسيد به شما خواهند گفت: ” آها، اينو ميگي؟ من هميشه سعي ميكنم خيلي سادهپوش باشم. از اينكه اينهمه لباس شلوغ و پولوغ رو يكجا بپوشم خوشم نميآد.” … تو كه راست ميگي! تلاش مذبوحانه يعني همين.
اما اين را هم يادتان باشد: اگر شما هم در همين شرايط قرارداشتيد، احتمالاً همين كار را ميكرديد. البته درك اين قضيه براي آنهايي كه خيال ميكنند هميشه همينجوري باقي خواهند ماند، خيلي سخت خواهد بود.
يك مثال ديگر. اگر آدم مشهوري بوديد كه وسيله امرار معاشاش، برخورداري از ظاهري زيبا بود، خود شما هم قشوني از متخصصين مد و طراحان و غيره و ذلك را دور خودتان جمع مي كرديد. اگر مثل آن جناب كارآفرين سرتان شلوغ بود، ميگشتيد راهي پيدا كنيد كه ارتباط با ديگران را اولويت بندي كنيد. و شايد اين چيزها براي كساني كه از وضعيت زندگي شما سر در نميآورند، چندان خوشايند و دوستانه به نظر نرسد.
من به شخصه صداقت را تحسين مي كنم. ترجيح مي دهم به جاي اينكه دروغهاي گنگ و مبهمي راجع به چگونه زيبا شدن، هيكلي شدن، پول بيشتر درآوردن و كسب و كار راه انداختن، از اين و آن بشنوم، واقعيت را به همان زمختي خودش بشنوم.
شما چطور؟ رو راست بودن را ترجيح ميدهيد يا ادا اصول درآوردن؟
ويرايشگر زندگي را به دوستان خود معرفي كنيد:
آدرس ما :
www.telegram.me/karafarin_iran